پانزده دقیقه تا تهران
سبزواریان – فرهاد ترابی سبزوار و روزهای بیتکرار دانشآموزی؛ سال آخر متوسطه بودم، در دبیرستان ابن سینا. دبیری داشتیم که در ابتدای سال تحصیلی، بسیار خوب شروع کرد و بر کلاس و درس کاملا مسلط بود. در خلال یکی از درسها، صحبت از رشد علم و تکنولوژی بود؛ که ایشان خاطرهای از سفر هوایی خود
سبزواریان – فرهاد ترابی
سبزوار و روزهای بیتکرار دانشآموزی؛
سال آخر متوسطه بودم، در دبیرستان ابن سینا. دبیری داشتیم که در ابتدای سال تحصیلی، بسیار خوب شروع کرد و بر کلاس و درس کاملا مسلط بود. در خلال یکی از درسها، صحبت از رشد علم و تکنولوژی بود؛ که ایشان خاطرهای از سفر هوایی خود برای ما تعریف کرد. سفری که به گفته وی از مشهد تا تهران، پانزده دقیقه بیشتر، طول نکشیده بود. هنوز ایشان چایی خود را نخورده بود، که هواپیما در فرودگاه مهرآباد، به زمین نشسته بود. ما با چشمانی مشتاق، مبهوت این همه رشد و توسعه بودیم و دبیر ما هم مبتهج، از خاطره و تجربه نابی که تعریف کرده بود.
برای ما که سفرمان به تهران، نهایتا با اتوبوسهای ایران پیمای تعاونی چهار خیابان بیهق بود، این خاطره بسیار به دل مینشست؛ در شرایطی که بعضی از هم کلاسیها تا آن زمان، شاید تهران را هم ندیده بودند.
اما نه بهت ما را دوامی بود و نه ابتهاج آقای دبیر را ادامهای. مجید برقی همکلاسی ما که گویا پدرش تاجر فرش بود و در رفت و آمد بین مشهد و تهران، سنگی از آگاهی، بر شیشه سرخوشی ایشان کوبید و در لحظه، همه چیز فرو ریخت.
مجید گفت: «فاصله مشهد تا تهران یک ساعت و نیم است و شما با چه هواپیمایی، پانزده دقیقه ای به تهران رفته اید.» غوغایی به پا شد؛ همه منتظر جواب دبیر همهچیزدان بودند؛ که جوابی نداشت.
ابتدا بر حرف خود ماند، اما به قول مولانا، پای استدلالش چوبین بود و پای چوبین هم سخت بیتمکین! تمام ابهت و هیمنه ایشان را اگر نگوییم دروغ، یک بلوف به تاراج برد. برای جمع کردن گاف خود، ابهت همیشگی را فرو نهاد و به وادی شوخی و لودگی و توجیه پا گذاشت.
«شاید من احساس کرده ام یک ربع بود،شاید هواپیمای من اختصاصی بوده و شایدهایی دیگر، اما بیتاثیر.»
در این میان بودند بچه هایی که نه از سر احترام، بلکه به خاطر ترس از نمره و ثمره سال آخر، گوشهای سر در جَیب مراقبت نهاده بودند، تا چه پیش خواهد آمد؟ اما اکثر بچه ها با سرخوشی داد و هوار راه انداختند. یکی می گفت: شاید تخته گاز رفته بود و آن دیگری با خنده میگفت: آقا نکنه خواب دیدی؟
این هواپیمای مدرن، کنترل کلاس را از دست ایشان تا آخر سال خارج ساخت و کلاس به سمت و سوی دیگری رفت. وسط هر بحثی، صحبت از سفر هوایی میشد و داغ دبیر ما را تازه میکرد. حالا بعد از سالها که به آن روز فکر میکنم، میتوانم چندین برداشت فرامتنی از آن واقعه داشته باشم؛ برداشتهایی که به تعداد مخاطبین این یادداشت، متفاوت خواهد بود:
۱- اگر آن زمان دسترسی به اطلاعات آسان بود و حداقل مثل امروز، سرچ گوگل معمول بود، این اتفاق هرگز رخ نمیداد و شاید اگر سبزوار فرودگاه میداشت، آن ادعا مطرح نمی شد. چرا که هیچ هیجانی برای ما نداشت. دروغها در محرومیت شنوندهها و ولع ایشان متولد شده و بزرگ میشوند.
۲- اگر دبیر ما احساس میکرد یک نفر از ما سوار هواپیما شده و اطلاعاتی دارد، هرگز آن خاطره را تعریف نمیکرد. پس مخاطبین محدود و تکراری میتوانند ما را فریب دهند، که ما همه حقیقت هستیم. مواجه شدن با افراد مختلف و سلایق متنوع، ما را واقعگرا تر و منطقی تر میکند.
۳- دبیر ما قطعا از قدرت و تاثیر فضای عمومی خبر نداشت و درک نکرده بود که او در کلاس ما، یک مرجع و شخصیت تاثیرگذار است و یک بلوف میتواند او را برای همیشه ویران کند. او گمان میکرد با شوخی و خنده و «حالا ما یه چیزی گفتیم»، میتواند جایگاه خود را بازسازی کند. گاهی شوخیهای مکرر و لودگیهای پیوسته برای فرار از حقیقت و وارونه جلوه دادن واقعیتهاست. شما باید در جایگاه مهم و تاثیرگذار، ادبیاتی مطابق با همان جایگاه داشته باشید. اگر نداشتید، چند جای کار شما حتما میلنگد.
۴- اگر مجید محتاج نمره و عنایت دبیر بود، هرگز در مقابل خاطره او اعتراضی نمی کرد؛ چرا که میدانست از بذل و بخشش او بی نصیب میماند. او میتوانست در دلش به ریش ایشان بخندد، ولی به خاطر منافعش، لب باز نکند. پس احتیاج آدمها، میتواند بستر مناسبی برای شنیدن دروغپردازیها شود. آنگاه که مخاطب میفهمد، به شعورش توهین میشود، ولی توان بلند شدن و ترک فضا را ندارد؛ چرا که منافع من، بهترین راه توجیه پذیرفتن دروغ ها است.
۵- روشنگری و حقیقتگویی، هم هوش میخواهد و هم قلندری و بی نیازی. بی نیازی در داشتن بیستهای مکرر نیست. بی نیازی، ریشه در احساس استغنا دارد. اینکه اگر به نشانه اعتراض کلاس را ترک کردی، هنوز هویت داشته باشی و هویتت در گرو بودن در آن فضا نباشد. آنکه هویت فردیاش را شخص و مکان و زمانی خاص تعریف کرده باشد، باید تا انتها در چنبره عناصر هویتساز خود، باجِ بودن خود را بپردازد. اما او که تشخص فردی و فکری داشته باشد و از مرحله تیپ تکراری، به کاراکتر خاص رسیده باشد، نیازی به کتمان و زدن نقاب ندارد. به قول چگوارا «جهان کارخانه مجسمه سازی نیست، که همه شکل هم باشند».
۶- قلندری هزینه دارد؛ هم تنبلهای محتاج نمره درکت نمیکنند و نیش و کنایه ات میزنند که به خاطر زیادهخواهی از دبیر خوب ما،خاطره خوشمزه اش را خراب کردهای و هم دبیر میتواند بگوید که این از من بیستهای مکرر میخواست و من ندادم و چنین کرد.
(البته دبیر ما آنقدر شرف داشت که به قیمت ویرانی کاریزمایش، اشتباه خود را بپذیرد، که او معلم بود.)
۷- همکلاسیهایی بودند که مجید را شماتت میکردند که حق با دبیر است و این تویی که به خاطر ابراز وجود، کلاس ما را به هم ریختی. ایشان اگر به خودشان زحمت میدادند، با اندک جستجویی، سره را از ناسره تشخیص میدادند؛ چرا که حقیقت منتظر فرمان ما نیست. هرچند معلم قدرت داشت و انعام و ارفاق در جیب؛ اما شهد و شیرینی حقیقت کجا و عسل به زهر آغشته منفعت کجا؟ حقیقت بالاتر از معلم و هر مقامی است و هیچ کس شأنی بالاتر از راستی ندارد.
ازاین خاطره، بیست و اندی سال گذشته است. نه دانشآموزان امروز سطح آگاهی و اطلاعاتشان در سطح آن روزهاست و نه معلمین میتوانند هر نکتهای را مطرح کنند. انفجار اطلاعات، فضا را بر دروغ گویی، گاف، تهمت، نعل وارونه زدن، شانتاژ، فرار به جلو و مظلومنمایی مضحک، بسته است. هر چند نامردمیها غوغا میکند، اما مردم حقیقت را میفهمند و با جان و دل درک میکنند. رسانهها باید فارغ از جایگاه آدمها، از رواج دروغها جلوگیری کنند؛ چرا که وقتی کام گوینده دروغ از این فعل، قند مکرر یافته محال است این دور باطل را بگسلد و از این تسلل شیرین دست بکشد.
به قول حضرت مولانا:
«آفتاب آمد، دلیل آفتاب / گر دلیلت باید از وی رو متاب
برچسب ها :تهران ، دبیر ، روشنگری ، سبزوار ، فرهاد ترابی
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰