داستان کوتاه: بختک دنجان

داستان کوتاه: بختک دنجان

اعظم اسراری: یقه‌ی اورکت آمریکایی سبزرنگش را بالا زد، شال‌گردن پشمیش را محکم دور گردن و دهانش پیچید و به راه افتاد. باد سرد شلاق وار فرو می‌آمد و او همان‌طور که به‌سرعت مسیر را می‌پیمود، در فکر فرورفته بود. جایی خالی در ذهنش بود که هرچه به خود فشار می‌آورد پر نمی‌شد. شال‌گردن را

داستان کوتاه: بعد از مردن

داستان کوتاه: بعد از مردن

سبزواریان – اعظم اسراری: یک ردیف جلوتر، دختربچه از بین دو صندلی، سرش را برگردانده بود طرف او و نگاهش می‌کرد. سرش را چرخاند و از شیشه‌ی کنارش بیرون را نگاه کرد، اما با توقف اتوبوس دوباره، بدون خواست خودش به دختربچه زل زد. دخترک همان‌طور که در بغل مرد دور می‌شد برگشت و تا

داستان کوتاه: عکس دونفره واقعی

داستان کوتاه: عکس دونفره واقعی

چند وقتی بود اخلاق خانم‌جان عوض شده بود. همه این تغییر را حس کرده بودند اما کسی روی گفتن نداشت اینکه روبرویش بایستند و بگویند: – خانم‌جان؛ چند وقته دیگه خانم‌جان نیستی، شدی… نه آقاجان که تازگی‌ها حس می‌کرد خانم‌جان بدجوری به او پیله کرده و سعی می‌کرد کمتر جلو چشمش باشد و نه ۶

داستان کوتاه: بوم و درد

داستان کوتاه: بوم و درد

صداها را می‌شنوم اما، نمی‌توانم چیزی بگویم. معلقم، انگار وجودت را در فضا رها کرده باشند. دندان‌هایم به هم می‌خورد، انگار در یک مایع غلیظ و سرد شناور باشی. نمی‌توانم چشم‌هایم را باز کنم و دلداریش بدهم. صدای گریه مادر و صحبت پرستارها را می‌شنوم و در سکوت خلا مانندی فرو می‌روم… هفته پیش بود،

داستان کوتاه: نگاه

داستان کوتاه: نگاه

تخته شاسی را با یک دست گرفت و مداد را با فشار روی کاغذ کشید. طرح کم کم جان می‌گرفت و نگاهش می‌کرد. یاد روزی افتاد که هم کلام با افسر شهیدی، زمزمه کرده بود: روزی که از تو جدا شم؛ روز مرگ خنده‌هام‌ـه روز تنهایی دستام؛ فصل سرد گریه‌هامـه و مرد که دنبالش آمده