داستان کوتاه: زمین

داستان کوتاه: زمین

الهام شمس: هر از چندگاهی دستش را بالا می‌آورد و به آرامی دسته‌ی بلند مویی را که بیرون آمده بود می‌برد زیر شالش، اما انگار نسیم هم دلش نمی‌خواست، بیرونش می‌آورد تا آن بلوطی خوش رنگ ابریشمین با رگه‌هایی از طلایی و مسی پنهان نماند. از پشت تماشایش می‌کرد که زیر تابش خورشید عصر روی