دور شهر در ۲۰ و چند ساعت
آنقدر از نگرانی ورجهوورجه میکرد که الآنها بود که خیابان دهان او را هم اسفالت کند. ماشینها رفتهرفته از رفتهایشان میآمدند ولی او خیر سرش رفته بود و هنوز خبری از او نبود. زمزمه میکرد: «همه داداش دارن ماهم داریم، نگا به خدا معلوم نیست کدوم گوریه. امیدوارم تو هر گوری هست فقط تو گور