داستان کوتاه: نگاه
تخته شاسی را با یک دست گرفت و مداد را با فشار روی کاغذ کشید. طرح کم کم جان میگرفت و نگاهش میکرد. یاد روزی افتاد که هم کلام با افسر شهیدی، زمزمه کرده بود: روزی که از تو جدا شم؛ روز مرگ خندههامـه روز تنهایی دستام؛ فصل سرد گریههامـه و مرد که دنبالش آمده