اگر به کسی برنمیخورد یک خاطره تعریف کنم
پیرمردی را دیدم که زمان انتخابات زنگ زده بود بروم دنبال برای رساندنش به صندوق رأی. همان اول شرط کرد …
پیرمردی را دیدم که زمان انتخابات زنگ زده بود بروم دنبال برای رساندنش به صندوق رأی. همان اول شرط کرد که: «میگن تو واسه همتی تبلیغ میکنی! من بهش رأی نمیدم ها!» یادم هست خندهام گرفته بود. گفتم: من اینطوری رأی جمع نمیکنم، رساندمش و رأیی که خواسته بود برایش نوشتم و انداخت داخل صندوق.
دیروز دوباره دیدمش. تا من را دید سری تکان داد و لبخندی زد. گفتم به چی میخندی حاجعمو جان؟ سری تکان داد و یادی از آن روز کرد.
گفت: سال ۴۰ بود، دو شبانهروز آب بهار داشتم، دو شبانهروز آب پینده (پایینده)، یک شبانهروز هم سرده (بالای ده) با کل زمینهایی که با این پنج شبانه روز آبیاری میکردم، فروختم، شد ۱۵۶ هزار تومان! بردم شهر، هیچ بانکی نبود این مقدار پول داشته باشد بپردازد! یکی از خانهای آن وقتهای شهر، مشتری بود و من هم بند کرده بودم پول نقد میخواهم.
فقط بانک سپه توانست با تلفن و هماهنگی این پول را بدهد!
امروز صبح رفتم یک من و نیم پیاز بخرم، شد ۱۶۰ هزار تومان! تو را دیدم یادش افتادم و خندهام گرفت! همین!
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰