تصویرسازی های خیلی خوبی داشت.خسته نباشی
داستان کوتاه: تابلو
همسایهها میدانستند پیرمردی که بسیار ساکت و آرام است، در این آپارتمان زندگی میکند. گاهی خودشان هم شک میکردند که آدم در این خانه هست یا نیست؛ اصلاً زندهاند یا مرده. پیرمرد وقتی برای خرید به سوپرمارکت محل میرفت مثل سایه حرکت میکرد. برای ارتباط کلامی با سوپری مشکل دارد چه برسد به همسایهها! نمیتوانست
همسایهها میدانستند پیرمردی که بسیار ساکت و آرام است، در این آپارتمان زندگی میکند. گاهی خودشان هم شک میکردند که آدم در این خانه هست یا نیست؛ اصلاً زندهاند یا مرده.
پیرمرد وقتی برای خرید به سوپرمارکت محل میرفت مثل سایه حرکت میکرد. برای ارتباط کلامی با سوپری مشکل دارد چه برسد به همسایهها!
نمیتوانست بهخوبی صحبت کند مگر اینکه قبلاً آنها را حفظ کرده باشد. برای ارتباط با سوپرمارکت، جملهی (سلام عصربهخیر؛ لطفاً این خرتوپرتها را حساب کنید) را روی کاغذ مینوشت و آن را دهها بار با خود تکرار میکرد.
حال اگر زمانی که به سوپری میرسید شب شده بود سلام عصربهخیر میگفت و یا اگر همسایهای در راه به او سلام میکرد او باز هم سلام عصربهخیر میگفت. آنها پیش خود فکر میکردند پیرمردی پولدار است که خانهاش پر از نقاشیهای لوکس است و فقط برای خرید از سوپری بیرون میآید و عقلش هم روبهزوال است.
او موقع برگشت از سوپرمارکت هم بااینکه خسته بود باز هم سکوت را رعایت میکرد و پس از خارج شدن از آسانسور، وارد آپارتمانش میشد و هرگز به مستطیل طلایی که به در چسبیده و روی آن حک شده بود (آقای کلینوس) توجه نمیکرد.
آقای کلینوس از در که وارد شد، وقتیکه کلاهش لبهگرد قهوهایاش را در جالباسی ایستاده گذاشت؛ از آیینه روبه رویش، نقاشی «ملوان کمصبر» را دید. همیشه این اتفاق رخ نمیدهد.
او اغلب مستقیم بهسوی صندلی گهوارهای خود میرود بسته به تمایلش پیپ با توتون وانلیا و یا سیگار آرژانتینی کلارو را میگیراند؛ البته بیشتر کلارو چون پیپ سختی خاص خودش را دارد.
آقای کلینوس رویش را از آیینه میگیرد. بهطرف نقاشی ملوان کمصبر میرود.
کلینوس خودش این اسم را روی تابلو گذاشته، چون معتقد است که نباید تور ماهی گیری را زودتر از غروب آفتاب جمع کرد.
ملوان لبهایش از گرمی هوا خشک شده، خم شده آستینهایش را نامرتب بالا زده و با ابروهایی به هم گرهخورده تورها را از آب میکشد و در قایق نهچندان محکم خود میگذارد.
گویی با هر بار خم و راست شدن ملوان قرچ و قروچ چوبها درمیآید، در تورهایی که از آب کشیده جز مقداری لجنِ سبزِ تیره چیزی دیده نمیشود.
آفتاب پوست ملوان را برنزه و لجنها را کمکم خشک میکند.
چند قطره عرق از گوشهی خط ریش ملوان پایین میآید تا در لباس سفیدابی او گم شود. تکهای از موها روی پیشانی پیچ خورده، روی پیشانی چند قطره هم عرق دیده میشود.
کلینوس بار دیگر از این اثر هنری به وجد میآید، دستهایش را روی هم میگذارد به تابلو نزدیک میشود جوری که فقط ملوان بشنود سؤال میکند:
_ چگونه کسی جز من میتواند اینقدر از تو لذت ببرد؟ هان چطور؟
بهسوی صندلی گهوارهای میرود دلش برای کام گرفتن از پیپ با توتون وانلیا تنگ شده…
چشمهایش را که باز میکند، تصاویر کوتاهی از بیرون دادن دود و عقب جلو رفتن صندلی گهوارهای یادش میآید. لبخند میزند. لبخندش ناشی از خواب بعد خلسهی پیپش بود با خود فکر میکند اگر مارگارت، دوستدخترش، کنارش بود حتماً پیشنهاد نوشیدن یک دابل اسپرسو را میداد.
مارگارت اهل بوردو، جنوب غرب فرانسه بود. یک زن پنجاهوچهارساله که در گالری اودیلون ردون هردو به دنبال خرید تابلو (تولد ونوس) بودند که کلنیوس درنهایت موفق به خرید آن شده بود و بعد از پیشنهاد کلنیوس باهم زندگی کرده بودند.
کلنیوس از روی صندلی گهوارهای بلند میشود؛ انگار امروز دلش برای تمام پنجاهودو تابلویش تنگ شده؛ از ملوان کمصبر گرفته تا تابلوی سیب درخت زن و پیشوای عالم و…
برمیگردد نگاهش به تابلوی سیب درخت زن میافتد. زنی با لباس حریر مشکیرنگش میخواهد بدون اینکه لباسش خیس شود سیبی قرمز را از درخت بچیند.
در آنطرف چشمه پیرمردی کوسه که عمامهای نارنجی به سر دارد، روی چند بیل خاک چهارزانو نشسته و نیشخندی بسیار کریه به لب دارد.
و تن موزون و سفید و پستانهای زن که انگار تازه نوزادی از آن شیر خورده را نگاه میکند.
کلینوس عینکش را میزند به تابلو نزدیک میشود.
تابهحال اصلاً به آن چند بیل خاک دقت نکرده بود. به چند بیل خاک دست میکشد انگار میخواهد خاکها را کنار بزند.
_ حتماً نوزاد کشتهشدهی زن زیر آن چند بیل خاک دفن است برای همین مرد روی آن نشسته تا بچه خفه شود. برای همین زن لباس مشکی دارد.
با دو دست به صورتش میکوبد. تهریشش را لمس میکند. میفهمد چند روزاست که صورتش را نتراشیده. با خودش زمزمه میکند:
-: امروز حالت خوب نیست کلینوس. باید حتماً به پزشک مراجعه کنی.
دستش را لای موهایش میبرد بهسختی از تابلو چشم میگیرد. چشمهایی را میبیند که به پیشوا زل زدهاند. آرام به تابلوی پیشوای عالم نزدیک میشود تابلوی پیشوا را زیاد دوست نداشت اما همیشه برایش سؤال بود که چرا در این تابلو همه، جوری نامفهوم نگاه میکنند.
در این تابلو هزاران آدم به پیشوا نگاه میکنند.
در قسمت مرکزی یک مرد را نشان میدهد. همان پیشواست که پشتش به بیرون است و نیمی از خورشید که در زیر ابرها مانده و مردمی دیده میشوند که به او خیره شدهاند. بعضی دستشان را سایهبان چشمهایشان کردهاند و بعضی دعا میکنند.
این نقاشی با طول و عرض دویست و پنجاه در سیصد سانتیمتر بزرگترین تابلوی کلنیوس است.
کلنیوس قصد جابهجایی تابلو را میکند. قبل از آن، داخل پیپش چیزی غیر از توتون وانلیا میریزد و پیپش را میگیراند.
پیشوا را کشانکشان از دیوار جدا میکند و درست رو به روی صندلی گهوارهای به لوستر تکیه میدهد.
لوستر را روشن میکند، تابلوی ملوان کمصبر و سیب درخت زن را هم از دیوار جدا میکند و پایین پای صندلی گهوارهای میگذارد. پُک جانداری به پیپ میزند.
سرش کمی گرم میشود، با چاقوی کند خود قسمت پیشوا را از تابلو برش میدهد.
روی صندلی مینشیند دوباره به پیپ پک میزند.
باز دوباره روی نقاشیها فوکوس میکند ملوان کمصبر را میبیند که یک پری دریایی با موهایی مواج از آب بیرون کشیده؛ پری با چشمهایی مخمور ملوان را نگاه میکند و لبهای ملوان را لمس میکند. انگار باز هم بوسههای ملوان را میخواهد.
صدای در بلند میشود:
-: آقای کلینوس … آقای کلینوس… همسایه بالایی هستم؛ این بوی گند تعفن از خونهی شماست؟
کلینوس زن را میبیند که در چشمه افتاده و حالتی بین گریه و خنده دارد و مرد عمامه نارنجی هم روی چند بیل خاک نشسته و درحالیکه میخندد با چهار پنج دندان زرد فاسدش، سیب را گاز میزند و به تن سفید زن که در زیر لباس ترش بهتر رخ مینماید، نگاه میکند.
و آدمهای تابلوی پیشوا را میبیند که در زیر نور آفتاب میرقصند و برای او دست تکان میدهند و سوت میزند و او را تشویق میکنند.
-: آقای کلینوس … آقای کلینوس… خانم مارگارت خونه نیستید؟ من شک ندارم این بوی گند از اینجاست. آقای کلینوس…
برچسب ها :آقای کلینوس ، اسلایدر ، انجمن ادبیات داستانی سبزوار ، تابلو ، تولد ونوس ، داستان کوتاه ، مرتضی چشمی ، نقاشی
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
تابلوی تولد ونوس رو که اینهمه سانسور کردین خدا میدونه داستان رو چقد سانسور کردین
سلام میدم خدمت تو دوست عزیز
میخواستم بگم که در این داستان کلینوس و مارگارت بر سر خرید تابلو تولد ونوس باهم بحث داشتن و دیگه سانسوری در کار نبوده
و بنده هیچ وقت با سانسور موافق نبودم و این در داستانم اشکاره
از نصفه ولش کردم،مخاطبشو توی قلاب نمیندازه،خسته کننده و بی خودی شلوغ پلوغ و احساس کردم نویسنده یه کلمات و اسمایی یاد گرفته خواسته واسشون داستان بنویسه،اینه داستان نمونه ی سبزوار؟
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 4 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۴