تقدیم به شرف جاودان قلم؛ استاد محمود دولتآبادی
سبزواریان – حسین مقدم: گلستان سعدی را که گذاشت روی میز عسلی، خودش را گوشه کاناپه راحتی عقب کشید. کمرش را راست کرد و به پشت تکیه داد. دستهایش را پشت سرش قلاب کرد و گردن و سرش را کمی به پشت فشار داد. طوری که کمرش کش آمد و از پشتی کاناپه فاصله گرفت. همزمان
سبزواریان – حسین مقدم: گلستان سعدی را که گذاشت روی میز عسلی، خودش را گوشه کاناپه راحتی عقب کشید. کمرش را راست کرد و به پشت تکیه داد. دستهایش را پشت سرش قلاب کرد و گردن و سرش را کمی به پشت فشار داد. طوری که کمرش کش آمد و از پشتی کاناپه فاصله گرفت. همزمان نفس عمیقی کشید و هوای ریههایش را با صدای بلندی بیرون داد. برجستگی رگهای زیتونیرنگ ساعد و پشت دستهایش با وجود نور کمرنگ تنها مهتابی روشن پذیرایی خانه بهوضوح دیده میشد. نور پذیرایی کم بود… خیلی کم…
کاناپهای که رویش نشسته بود پشت به اوپن آشپزخانه داشت و آنجا هم فقط لامپ زردرنگ ضعیف و کوچک هود روی اجاقگاز روشن بود. پلکهایش را هم گذاشت و چند ثانیه به هم فشار داد. چینهای پیشانیاش عمیقتر شد و اخم زیبایی ابروهایش را به هم نزدیکتر کرد و یک خط عمیق از بالای بینیاش صاف رفت رو به بالا و از وسط ابروهایش گذشت. صورتش از زیر گونهها تا بالای پیشانی بلند و چینخوردهاش کمی قرمز شده بود.
از فشار سرش به عقب و به دستهای قلاب شدهاش کمی پوست صاف بالای سر هم چینوچروک شده بود. خستگیاش را که با نفس حبس شدهاش دوباره بیرون داد خودش را از کاناپه جدا کرد و بهآرامی از جایش بلند شد و ایستاد. زیرشلواری خاکستریرنگش را کمی مرتب کرد و جلیقه کاموایی یقههفتی دستبافت آجری رنگی که روی پیراهن همرنگ زیرشلواری پوشیده بود روی شلوار صاف کرد. آهسته به سمت آشپزخانه راه افتاد و نه به قصد جواب گرفتن از من، پرسید: قهوه که میخوری…
تعارف کردن فایدهای نداشت. سکوت کردم و به عکسهای روی دیوار کنار راهرو ورودی آپارتمان نگاه گذرایی انداختم. عکسهای خانوادگی… و روی میز آیینه چوبی بلوطیرنگ چند تا قاب عکس کوچک. عکس نوهها و…شاید تنها دلخوشی پیرمرد وقتیکه تنهاست همین عکسها باشد…
حالا که چند دقیقه گذشته بود و داشت از آشپزخانه میآمد بیرون چراغ آنجا را خاموش کرد و من تازه فهمیدم چنددقیقهای هست که از نور چراغ سقف آشپزخانه، پذیرایی هم کمی روشنتر شده بود؛ و حالا باز همان نور کمرنگ مهتابی…
چشمم که به سینی توی دست استاد افتاد نیمخیز شدم که سینی را از دستش بگیرم که با نگاه و حرکت سر منصرفم کرد. گلستان سعدی را از روی میز عسلی برداشتم تا جایش سینی را بگذارد. سینی را گذاشت و در حال نشستن نگاهی به کتاب که توی دست من معطل مانده بود انداخت و گفت: فرصت نشد بازهم…؛ و با لبخندی که چشمهایش را برق انداخت اشاره به میز چوبی پشت سر من کرد و به شوخی ادامه داد: بس که حرف میزنی!… برو بگذارش همانجا که برداشتی…
رفتم سمت میز و گلستان را گذاشتم کنار شاهنامه و حافظ… تاریخ بیهقی هم بود و دیگر هیچ کتابی… بقیه کتابها جایش جدا بود. توی کتابخانه؛ اما اینها همینجا دم دست بودند. قبلاً دلیلش را پرسیده بودم و جواب داده بود که «من با اینها – با این چند تا کتاب – زندگی میکنم»… سر شب که آمده بودم دیدنش خواستم که چند حکایت از گلستان برایم بخواند که فرصت نشد. صحبتمان گل انداخت و بحث کشید به اینکه مجوز انتشاراتی که آثارش را منتشر میکرد، باطل کرده بودند و نظرش این بود که اینجوری میخواهند تحت فشارش بگذارند و…
کتابها را مرتب کردم و کنارش نشستم. توی سینی دوتا فنجان قهوه بود و یک بشقاب کریستال که هفت – هشت تا کلوچه زنجفیلی سبزواری تویش چیده بود و یک ظرف چهارگوش شیشهای که پنیر لیقوان داشت و پیرمرد با حوصله و دقت با یک چنگال کوچک تکههای پنیر را از توی آب شیریرنگ داخل ظرف بیرون میآورد و میمالید روی کلوچه و در سکوتی که هیچکدام سر شکستن آن را نداشتیم کلوچه و پنیر میخورد! یک کلوچه را هم پنیر مالید و داد دست من. «بخور»!… کلوچه با پنیر نخورده بودم تا حالا… خوشمزه بود!!!
نیمهشب بود و این فضا با این نور کمرمق و این طعم نامتعارف که میچشیدم و حضور نفس صمیمی اما سنگین و پرجذبه این اسطوره ادبیات جهان و… و من که چه میدانم چرا اینجا بودم و این به هیچچیز شبیه نبود و به هیچچیز نمیمانست.
غیرازاینکه بود و داشت همینجور اتفاق میافتاد. بخشی از زندگی بود که در مسیر خودش پیش میرفت. در زمان و فضایی که هیچچیز آن از پیش معلوم نبود و… و حالا من غرق در این خاطره بودم که چند هفته قبل در کوههای اطراف قلعه میدان در همان فضایی که سردار کلمیشی اسب میتازاند؛ در آیینه خیال، سفیر گلوله برنو گل محمد را به گوش خودم شنیدم و چنانم به واقعیت نزدیک آمد این صدا که اختیار از کف داده، سرم را دزدیدم و پشت خم – پشت خم، به گرده یال ماهوری پناه بردم. توهم شنیدن صدای گلوله، یکلحظه مرا به عمق میدان نبرد برده بود. چنانکه واکنشی ناخودآگاه، به حفظ جانم زنهار داده بود و خودم را از تیررس گلوله دور کردم و…
و بعد از آن بارها فهمیدم و شنیدم و دیدم که روح گل محمد آنجاست هنوز و صدای سمکوب قراه آت هنوز به گوش میرسد که خاک را میشوراند و یال میافشاند و سوار را خسته و خاکآلود از میدانگاه هزار نبرد به درمیبرد به سلامت و به محله میرساند…
به سیاهچادرهای کلمیشی… و سوار که رکاب خالی میکند، قره را مارال میگرداند تا عرقی که پوستش را برق انداخته خشک شود… و همه اینها زیر نگاه نگران و پریشان بلقیس که به دل انگشت آب گوشه چشم را پاک میکند و به کار پختن نان ساجی سرگرم میکند خودش را، مگر به آشفتن خوریج زیر آتشدان، آتش دل برآشفتهاش را دمی فرونشاند…
چه بیهنگام و چه به هنگام، روح گل محمد، سوار است در پهندشت دامنه سنگرد و بر ستیغ کوه، یال قره آت و بال قبای خودش را هر غروب به دست باد میسپرد و برنو را حمایل میکند و چشم میدراند تا سپیده به قراولی یورتگاه… و هنوز اگر سایه سواران را که از پناه کمر به بالادست گاو طاق میتازند نبینی، به حتم صدای تند نفسهایشان را که با نفس یکدیگر و با نفس اسبهایشان درآمیخته خواهی شنید… به شرنگ خواندهاند سواران را…!
و باز با صدای پیرمرد برمیگردم به پذیرایی خانه استاد… کجایی؟… جوابش را با سؤال میدهم: آخرش چی استاد؟
جواب میدهد: کاری از پیش نمیبرند. میدانند معیشت من از همین چاپ کتابهایم میگذرد. پایشان را گذاشتهاند روی گلویم. فشار میدهند.
با جلوگیری از چاپ کتابهایم به هر شکلی میخواهند تحتفشار اقتصادی وا بدهم. اگر میخواستم وا بدهم که همان روزگار… همان سالها پیش پا پس میکشیدم. آن موقع که فشار بیشتر بود. به خیال خودشان دارند تحتفشارم میگذارند. میخواهند خرابم کنند… «غافلاند از اینکه کوه را نمیشود خراب کرد»…
صدایش توی گوشم روزی هزار بار میپیچد «غافلاند از اینکه کوه را نمیشود خراب کرد»…
برچسب ها :اسلایدر ، تولد محمود دولت آبادی ، کلیدر ، گل محمّد ، گلستان سعدی ، مارال ، محمود دولتآبادی
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰